مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .
قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمی دانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم - وقتی از پزشکی حرف میزد - فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
اما اصلی ترین تصمیم زندگی ام را در پانزده سالگی گرفتم. پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی ست. بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه. اما مهندسی خیلی بهتر است، چهار سال درس میخوانی، می شوی مهندس. یک امضا میزنی و تمام. بعد ماشین های خوشگل و مدل بالا میخری، خانه های آنچنانی. حتی می توانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. این ها را میگفت و لذت می برد. احساس می کرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانه مان و دو بادیگارد مشکی پوش خوش تیپ من را بدرقه خانه کرده اند.
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه شان روبروی خانه ما بود. درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم می آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم. هر شب برایش نامه می نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامه ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس ها خانه ها و النگو های بهتری برای همسرشان می خرند.
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا می آمدم تصمیمی بگیرم، قرار هایمان عوض می شد. یک روز راننده اتوبوس می شدم، یک روز حسابدار. یک روز فوق تخصص قلب می شدم و یک روز مخترع سامانه های موشکی. فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آینده ات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم.
یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم می زند. رگ غیرت شرقی ام باد کرد و آمدم دوباره همه ی نامه ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک. شاعر شدم و تمام زندگی ام با کلمه گذشت.
یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود، به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه ی زیبا، برای معشوقش قشنگ بخندد و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید: دوستت دارم.
مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار می خورد. پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوقاش را چگونه باید دوا کند، آمپول زن هم نیست. بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه ای که نامه های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.
#مهدی_صادقی
…
- هواپیما داری؟…
- نه!
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه !!!
♥اگـــــــــه مــــــــــــردی..♥
اگه عاشقشی...♥
قدر مهربونیاش رو بدون..
بزار از ابراز عشقش به تو انرژی بگیره ....
بزار واست بخنده و تو بهش بگو که عاشقِ خنده هاشی .....
بهش بگو چقدر دوسش داری .....
زن به همین راحتی آروم میگیره .....
♥تو فقط یه کم مـــــــــــــــــــــــــرد باش♥
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از
صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می
ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم
، من خیلی میترسم!مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن
جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی. مرد جوان: مرا محکم
بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟مرد جوان: باشه ، به
شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم
راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک
موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن
ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در
گذشت.
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و
خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند(کاش...)