همه چیز از همه جا

من تو این وبلاگ همه چیز از همه جا قرار میدم امیدوارم خوشتون بیاد❤️

همه چیز از همه جا

من تو این وبلاگ همه چیز از همه جا قرار میدم امیدوارم خوشتون بیاد❤️

مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۵
Ali Taheri

نیز بگذرد

در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت:
«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.»
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند. این مرد صوفی از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت:
«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.»
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.
کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند. ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:
«این نیز بگذرد...»
ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.
حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: «این نیز بگذرد» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۷
Ali Taheri

قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمی دانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم - وقتی از پزشکی حرف میزد - فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.   

اما اصلی ترین تصمیم زندگی ام را در پانزده سالگی گرفتم. پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی ست. بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است،‌ آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه. اما مهندسی خیلی بهتر است‌، چهار سال درس میخوانی،‌ می شوی مهندس. یک امضا میزنی و تمام. بعد ماشین های خوشگل و مدل بالا میخری، خانه های آنچنانی. حتی می توانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. این ها را میگفت و لذت می برد. احساس می کرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانه مان و دو بادیگارد مشکی پوش خوش تیپ من را بدرقه خانه کرده اند.


آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه شان روبروی خانه ما بود. درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم  می آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم. هر شب برایش نامه می نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامه ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس ها خانه ها و النگو های بهتری برای همسرشان می خرند. 

هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا می آمدم تصمیمی بگیرم، قرار هایمان عوض می شد. یک روز راننده اتوبوس می شدم،‌ یک روز حسابدار. یک روز فوق تخصص قلب می شدم و یک روز مخترع سامانه های موشکی. فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آینده ات از تو النگو خواست،‌ باید بتوانی بگویی چشم.

یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم می زند. رگ غیرت شرقی ام باد کرد و آمدم دوباره همه ی نامه ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم،‌ هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک. شاعر شدم ‌و تمام زندگی ام با کلمه گذشت.


یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم: 

یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود،‌ به او یاد دهم که خوب عاشق شود‌، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه ی زیبا‌، برای معشوقش قشنگ بخندد ‌و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید:‌ دوستت دارم.

مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم‌، به درد لای جرز دیوار می خورد. پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوق‌اش را چگونه باید دوا کند‌، آمپول زن هم نیست. بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه ای که نامه های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.


#مهدی_صادقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۰
Ali Taheri
دیده خونبار دارد آسمان کربلا
هست تا در انتظار کاروان کربلا
روز و شب در انتظار مقدمِ آلِ علی ست
تشنه کامی ها به دشتِ بیکران کربلا
// تعجیل در فرج منتقم خون مظلوم کربلا، "صلوات” 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
Ali Taheri

توی کافه‌ فرودگاه یکی پشت سر هم سیگار می‌کشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت:
- ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
- منظور؟


- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!

- تو سیگار می‌کشی؟
- نه!

- هواپیما داری؟…

- نه!

- به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۴
Ali Taheri

♥اگـــــــــه مــــــــــــردی..♥

اگه عاشقشی...♥

قدر مهربونیاش رو بدون..


بزار از ابراز عشقش به تو انرژی بگیره ....


بزار واست بخنده و تو بهش بگو که عاشقِ خنده هاشی .....


بهش بگو چقدر دوسش داری .....


زن به همین راحتی آروم میگیره .....

♥تو فقط یه کم مـــــــــــــــــــــــــرد باش♥

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۳
Ali Taheri
وقتی یه زن باهات بحث میکنه

غر میزنه

قهر میکنه

دلش میگیره

از دستت گریه میکنه

میگه...میگه...میگه و اشکش سرازیر میشه و

مجبورت میکنه حرفشو گوش بدی

خوشحال باش!

براش مهمی که اینجوریه!

اگه همش صدات میکنه

اگه دوسش داری

ذوق کن
چون خیلی دوستت داره



سکوت یه زن خیلی معنی داره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۶
Ali Taheri

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از

صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می

ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم

، من خیلی میترسم!مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن

جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی. مرد جوان: مرا محکم

بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟مرد جوان: باشه ، به

شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم

راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک

موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن

ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در

گذشت. 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن

 

جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و

 

 

خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش

 

 

رفت تا او زنده بماند(کاش...)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
Ali Taheri

عکس عاشقانه و متن عاشقانه 2015 سری دوم

میدونی

عشق همونه که بدونی تو رو واسه خودت میخواد…
نتونه یه ساعت ازت بی خبر باشه…
بدونی تو بدترین شرایط هم باهاته و تنهات نمیذاره…
عشق همونه که میگه:
یا راهی پیدا میکنیم…
یا راهی میسازیم…
همچین عشقایی رو براتون آرزو میکنم…
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
Ali Taheri

عکس عاشقانه و متن عاشقانه 2015 سری دوم

 وفــــــــاداری …

یک کار خود آگاهانه نیست !!

اگر کسی را واقعا دوست داشته باشی …

خود به خود به او وفــــــــــادار می مانی …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۷
Ali Taheri